'.
كلمب،خود را برگزيده خدا ميدانست.هنگام معامله با«فرديناند»و«ايزابل»با سماجت تكرار ميكرد كه اين خواست خداست كه او سرزمينهاي جديد را كشف كند؛زيرا از اين طريق،منابع مالي لازم براي يك جنگ صليبي تازه را به دست خواهد آورد.اين استدلال تأثير عميقي بر زوج پادشاهي بخشيد.فكر يك جنگ صليبي جديد،همان طور كه در نظر«هانري»دريانورد مقدّس به شمار ميرفت
انگيزه شناسي كلمب
الف : برگزيده خدا!
1.«كارل گريمبرگ»مينويسد:
كلمب،خود را برگزيده خدا ميدانست.هنگام معامله با«فرديناند»و«ايزابل»با سماجت تكرار ميكرد كه اين خواست خداست كه او سرزمينهاي جديد را كشف كند؛زيرا از اين طريق،منابع مالي لازم براي يك جنگ صليبي تازه را به دست خواهد آورد.اين استدلال تأثير عميقي بر زوج پادشاهي بخشيد.فكر يك جنگ صليبي جديد،همان طور كه در نظر«هانري»دريانورد مقدّس به شمار ميرفت،
براي زوج پادشاهي اسپانيا نيز جنبه تقدّس داشت و براي اكتشافات اسپانياييها،همانند پرتغاليها،با ارزش بود.
درباره كريستف كلمب ميگويند:
ايمان مذهبي هسته وجودش را تشكيل ميداد،اين تنها راه درك اعتماد به نفس،سماجت،و عنوان كردن تقاضاهايي است كه تا مرز ستيزه جويي پيش ميرفت.(1)
«دانيل بورستين»كلمب را يك«متعصّب ديني»(2)و«ديندار متعصّب»(3)ميخواند.
«ورلندن»درباره كلمب مينويسد:
سخنانش آرام و مناسب و سر و وضعش مرتّب بود.اعمال مذهبياش،چه راجع به روزه و چه دعا و نماز،را به طور جدّي و دقيق انجام ميداد،به نحوي كه او را با يك عضو داراي مقام و مرتبه رهباني اشتباه ميگرفتند.هيچ وقت بدون اينكه جمله«عيسي مسيح و مريم مقدّس ما را حفظ كنند»را بالاي كاغذ بنويسد،چيزي نمينوشت.ارادت او نسبت به مريم مقدّس و«سنت فرانسوا»بسيار زياد بود؛وبعدها تمام كارهايي كه انجام ميداد را هميشه از طرف لطف خدا ميدانست.بعدا خواهيم ديد كه اين احساس،او را تا آن جا پيش برد كه خود را مانند«داود» برگزيده خدا ميدانست و اميدوار بود كه شايستگي پوشاندن ضريح مقدّس را داشته باشد.(4)
نيز«ورلندن»اشاره ميكند كه كلمب ميخواسته«در راه خود،اورشليم را آزاد كند.»(5)
«ويل دورانت»به نقل از پسر و دوستان كلمب،او را فردي«محجوب،خوش برخورد،موقّر،بصير،در خوردن و نوشيدن ميانه رو،و سخت پارسا»(6)توصيف ميكند.
از عبارات،اخير«ورلندن»بر ميآيد كه گويي كلمب ميخواسته است يك تنها شكستهاي صليبيها را جبران كند؛شكستهايي كه آخرين آنها را دويست سال پيشتر(1291 م.)در نهمين نبرد صليبي از مسلمانان متحمّل شده بودند.(7)
و اين،با«ايمان مذهبي»او سازگاري داشته است.با اين حال،به دلايلي نميتوانيم تعصّب مذهبي كلمب را باور كنيم.
ب : اخلاقيّات كلمب
كلمب گاهي از ده فرمان پاي بيرون مينهاد،چنان كه در«قرطبه»بعد از مرگ زنش،زني به نام«بئاتريس انريكوئث»از او پسر نامشروعي به دنيا آورد(1488 م.).(8)
«شارل ورلندن»اين قسمت از زندگي كلمب را مفصّلتر شرح ميدهد:
از ماه مه سال 1487،كلمب از دربار«كاستيل»مقرّري ناچيزي دريافت ميكرد.دراين مدّت،در«كوردو»/ قرطبه/نيز اقامت كوتاهي داشت.و در اين شهر بود كه با«بئاتريس دوهارانا»-كه حدود پانزده سال از او كوچكتر بود-آشنا شد.از اين زن،يك پسر به نام«فرديناند»،شرح حال نويس آيندهاش،به طور نامشروع به دنيا آمد؛چون كلمب با مادر فرديناند ازدواج نكرد.اين كه چه مدّت كلمب با او بوده است،معلوم نيست؛ولي ظاهرا اين طور است كه اگر با او ازدواج نكرد،به خاطر اين بود كه كلمب عقيده داشت اين ازدواج او را به پيشرفت و ترقّي نمي رساند.(9)
«ورلندن»كه قبلا از كلمب به عنوان«يك چهره مذهبي»(10)ياد كرده بود،براي رفع تناقض(!)
ميافزايد:
مرد عجيبي است!كسي كه در رفتارهاي روزانهاش آن قدر پارسا و محترم است،ولي معشوقهاي دارد كه از ترس به خطر افتادن كارش كه با او ازدواج نميكند!(11)
«ويل دورانت»نيز در توجيه روابط نامشروع كلمب با«بئاتريس»مينويسد:
كريستف كلمب،با آن كه در زمان حيات و پس از آن،طبق وصيّتنامهاش،زندگي مرفّهي براي او تدارك ديد،با وي عروسي نكرد.از آن جا كه بسياري از بزرگان آن دوران-كه عصر سرخوشي بود-از اين كودكان حرامزاده فراوان داشتند،گمان نميرود كه كسي به اين يكي به چشم بدبيني و خشم نگريسته باشد.(12)
ميبينيم كه ويل دورانت آمريكايي براي حفظ شأن كلمب،زنا كاري او را مترادف با «سرخوشي»ميداند و عمل وي را به دليل همانندي با رفتار«بزرگان»و«فراواني»امثال آن،موجّه ميشمرد!
از اين گذشته،در شرح سفر اوّل كلمب ميخوانيم:
روز دوّم سپتامبر،هر سه كشتي عازم«سن سباستين»ميشوند و در آنجا لنگر مياندازند.و در اين بندر است كه عشق براي سوّمين بار به سراغ«كلمبوس» ميرود و او را عاشق«بئاتريس دولوياديلا»،زيباي سي ساله و بيوه فرماندار سابق جزيره،ميكند.اين عشق به حدّي قوي است كه حركت كلمبوس را سه روز به تأخير مياندازد.(13)
ج: انگيزههاي باطني كلمب
به نظر ويلكم 1.واشبرن:
درست است كه اروپايياني همچون كلمب كه در پي فراتر رفتن از مرزهاي ناشناخته بودند،غالبا انگيزههاي خود را در قالب آرمانهاي مسيحي بيان ميكردند؛امّا هميشه آميزهاي از انگيزههاي دنيوي و اخروي در ميان بوده است.
از يك سو،كلمب پيوسته آگاه بود كه نامي كه رويش نهادهاند،يعني كريستوفر،به معناي«زاده مسيح»است.از سوي ديگر،ثروتي كه انتظار داشت از راه اقدام خطير دريا نوردي به سوي غرب،براي خود و اربابانش فراهم آورد،قرار بود عمدتا از راه داد و ستد تأمين شود.(14)
ميبينيم كه انگيزههاي مذهبي كلمب از دستاويزهاي او براي كسب حمايت فرمانروايان كاتوليك اسپانيا به شمار ميرفتند.ولي آيا ميتوان پذيرفت كه ايمان مذهبي هسته وجود كلمب را تشكيل ميداده است؟!
در مورد هدف سفرهاي كلمب،ديدگاههايي متفاوت وجود دارد.بعضي ميگويند كه هدف او از اين سفرهاي اكتشافي،نه رسيدن به جزاير«هند شرقي»يا«جزاير ادويه»،بلكه دستيابي به برخي از جزاير اقيانوس اطلس بوده است.
ولي برخي ديگر معتقدند كه كلمب در سال 1474 م. از«توسكانلّي»،(15)دانشمند ايتاليايي،خواست كه درباره طرح رسيدن به قارّه آسيا از طريق غرب،نظر خويش را ارائه دهد.وي پاسخ داد:«اين طرح قابل اجراست؛و در صورت موفّقيّت،بهرههاي سياسي و اقتصادي فراوان به دنبال خواهد داشت.»(16)
كلمب در حدود سال 1484 م.به«ژان دوّم»،پادشاه پرتغال،پيشنهاد كرد:شاه سه كشتي را براي يك سياحت اكتشافي يك ساله در اقيانوس اطلس مجهّز سازد؛كريستف كلمب را درياسالار بزرگ اقيانوس و نيز فرماندار تمام سرزمينهاي كشف شده گرداند؛و يك دهم عايدات و فلزهاي گرانبهاي حاصل شده از آن مناطق را به وي دهد.چنان كه پيداست،انديشه گسترش و ترويج مسيحيّت،در حاشيه ملاحظات مادّي بود.(17)
در حقيقت،كلمب به دنبال بهره منديهاي سياسي و اقتصادي بود؛امّا ملاحظات سياسي ايجاب ميكرد كه احساسات مذهبي فرمانروايان كاتوليك اسپانيا را كاملا در نظر گيرد.
به قول علاّمه«دهخدا»:
در تمام مسافرت،كلمب به فكر يافتن طلا بود و به هر جا قدم ميگذاشت،نشان طلا را ميجست.(18)
پيش از انقلاب اسلامي ايران،انتشارات«فرانكلين»،با هدف ترويج فرهنگ امريكايي درميان نوجوانان ما،كتابي را درباره«كلمب»به چاپ رساند.(19)در اين كتاب،انگيزههاي كلمب از زبان خودش اين گونه بيان شده است:
ميخواهم كوتاهترين راه را به آسيا كشف كنم.من معتقد شدهام كه خداوند مرا براي چنين مأموريّتي برگزيده است.اين ايمان را من از شوقي كه از كودكي به مناطق دور در خود داشتهام،احساس ميكنم.هر چه درباره نجوم و جغرافي و درياها ميدانم،علمي است كه او به من عطا كرده است.علم رياضي من و مهارت من در نقشه كشي،همه،لطف الهي است؛و من تا وقتي كه زندهام،بايد دعوت او را لبّيك بگويم.(20)
سمت و سوي اين مطالب،در الگو سازي از كلمب مشخصّ است.امّا«كالمت»درباره انگيزههاي شخصي كلمب مينويسد:
كريستف كلمب تنها هدفش را كسب شهرت و نام نبود،بلكه توقّعات زياد مادّي نيز داشت:اوّل اين كه نام امير البحر/ دريا سالار/نيروي دريايي را به دست آورد؛دوّم عنوان نايب السّلطنه در كلّيّه سرزمينهاي اكتشافي با اختيار انتخاب و انتصاب كلّيّه كارمندان تشكيلات كشوري و لشكري؛سوّم ده درصد از كلّيّه منافع احتمالي از هر نوع؛چهارم امتياز داد رسي در تمام نواحي اكتشافي؛پنجم حقّ برداشت يك هشتم از كلّيّه عوايدي كه در حين دريا نوردي به دست خواهد آورد؛با شرط اين كه او نيز يك هشتم مخارج خود را در اين مسافرتها به عهده بگيرد.(21)
«ويل دورانت»پس از نقل ستايشهاي پسر و دوستان كلمب از وي،نظريّات افراد ديگر را چنين ميآورد:
ديگران مدّعي بودند كه مردي خودبين بوده؛عناويني را كه به دست ميآورده،به رخ ديگران ميكشيده؛در خيال و نوشتههايش،نسب خود را بالا ميبرده؛و براي گرفتن سهم بيشتري از طلاهاي دنياي جديد،آزمندانه چانه ميزده است.(22)
د: برده گيري و قتل عام سرخپوستان
در زندگي كلمب،صحنههايي هست كه براي ناآشنايان با ماهيّت تبليغات و الگو سازيهاي دروغين غربي تعجّب برانگيز است.از جمله اين صحنهها،رفتارهاي غير انساني و بيرحمانه،او با سرخپوستان،يعني ساكنان اصلي دنياي جديد،است.
اگر چه ملكه«ايزابل»از برده گيري بوميان امريكا بيزاري ميجست و براي جلوگيري از آن بيهوده ميكوشيد،كلمب برده گيري سرخپوستان را در امريكا آغاز كرد.طولي نكشيد كه دولت اسپانيا،با اكراه،برده گيري بوميان را تصويب كرد،بدان شرط كه فقط شامل سرخپوستان آدمخوار يا استثناء جنگ طلب باشد.امّا چون اسپانياييها مايل نبودند پيوسته خوي سرخپوستان را مورد آزمايش قرار دهند،مناسب ديدند كه تمام بوميان را در خور بردگي به حساب آورند.(23)
«ويل دورانت»در شرح بازگشت كريستف كلمب به«هائيتي»(29 اكتبر 1494)مي نويسد:
اكنون كريستف كلمب،خود،به يك تاجر مبدّل شده بود.وي هيأتهايي براي شكار برده به جزيره فرستاد؛هزار و پانصد برده اسير گرفت؛چهار صد تن را در اختيار ساكنان اروپايي آن جا گذاشت و پانصد تن را به اسپانيا فرستاد.دويست تن از اينها در راه مردند؛بازماندگان را در«سويل»فروختند؛امّا بردهها چون نتوانستند خود را با آب و هواي سرد آن جا و يا وحشيگري تمدّن سازگار سازند،در ظرف چند سال،همه،تلف شدند.(24)
كلمب در سفر سوّمش از مقام خود بر كنار گشت،زيرا گزارشهايي از كارهاي نامطلوب وي به دربار رسيده بود.او پس از بركناري،به«دونا خوانا دلاتوره»،معلّمه پرنس«دن خوان د كاستيلا»(25)،نامهاي نوشت و در خواست كرد كه افتخار پيشين به او باز گردانده شود.«خوان خيل»،فيلسوف اسپانيايي،ضمن شرح اين موضوع،قسمتي از نامه كلمب را ميآورد كه رفتار وي با بوميان سرخپوست را نشان ميدهد و دروغهايش را آشكار ميسازد.«خوان خيل»با لحني تمسخر آميز چنين مينگارد:
دريا نورد بزرگ،گر چه نه با زبان يك مبارز پرشور،در حالي كه به مبارزات قهرمانانه خود را در جنگ ميبالد،مينويسد:«در مورد من به عنوان كاپيتاني قضاوت كنيد كه از اسپانيا عازم سرزمين سرخپوستان شد و بر بسياري از اقوام شورشي،با عادات و باورهاي مختلف،غلبه كرد.من به خواست خدا،دنياي ديگري را زيرنگين اعلا حضرتين،شاه و ملكه،قرار دادم.»بدين ترتيب،كلمب نخواست كه در تاريخ،در جايگاه يك دريا سالار يا حتّي يك كاشف قرار گيرد؛بلكه خود را در حدّ فاتح سرزمينهاي بي مرزي كه شورشها و ناآراميهاي آن جا را مهار كرده است،نزول داد.هر چند اين ادّعاي او نيز دور از واقع است؛زيرا اين دشمنان دهشتناك،كسي جز بوميان مهربان و صلحدوست«تاينوس»نبودند كه كلمب آنها را به صورت محمولههايي انساني در غل و زنجير به امپراتوري اسپانيا ارسال ميداشت و وجدان ملكه«ايزابل»و«كاستيل»را ميآزرد.(26)
«شارل ورلندن»در شرح سفر دوّم كلمب مينويسد:
از ماه مه 1495 تا مارس 1496،بيشتر اوقات كلمب و برادرش صرف مطيع كردن جزيره و مجبور كردن سرخپوستان به پرداخت ماليات ميشد.هر كدام از سرخپوستان كه بيشتر از چهارده سال سن داشتند ميبايست هر سه ماه به سه ماه،يك زنگوله شاهين كه پر از پودر طلا باشد،پرداخت كنند.رئيس قبيله بايد هر دو ماه يك بار يك كدوي قليايي پر از طلا ماليات دهد.كساني كه در منطقهشان طلا يافت نميشد،بايد هر سه ماه يك بار،بيست و پنج پوند پنبه رشته شده يا بافته بپردازند.پس از پرداخت ماليات،يك صفحه مسي به گردن شخص بدهكار ميآويختند.اين كارها تماما زشت و ناهنجار بود.اشياي طلايي كه اسپانياييها از بوميان ميگرفتند،حاصل كار و تلاش نسلهاي زيادي بود.
يافتن طلاي جديد،آن هم به مقدار زياد براي پرداخت ماليات،به نسلهاي ديگري نياز داشت.و امّا در مورد پنبه،چگونه ميتوان از وحشياني كه خود برهنه هستند،ساليانه صد پوند پنبه ساخته و پرداخته مطالبه كرد؟
مواجبي كه بر آنها تحميل ميشد-حتّي اگر فرض كنيم همه پرداخت ميشدند-آنها را در همان محل به برده مبدّل ميكرد و نياز نبود كه براي فروش،آنها به بازار برده شوند.(27)
«ورلندن»ميافزايد:
پس از گذشت اندك زماني،دريا سالار متوجّه شد كه پرداخت حتّي نيمي ازمواجب خواسته شده،بسيار مشكل است.امّا سر سختي كرد؛چون ميترسيد درموقع بازگشت اگر به اندازه كافي طلا نداشته باشد،در مورد او حرفهايي بزنند.
بدين سان،بوميان به كوهستانها فرار كردند،تعدادي از مسيحيان را كشتند،وخودشان نيز به تعداد بيشتري كشته شدند.عدّه زيادي نيز خود را به وسيله عصاره«مانيوك»مسموم كردند.
جمعيّت آن ناحيه به سرعت كاهش يافت.از حدود شصت هزار بومي سال 1492،جمعيّت سرخپوستان در سال 1548 به پانصد نفر رسيد.(28)
روايت ديگري نيز در شرح سفر دوّم كلمب در دست است كه سياست بيرحمانه و جابرانه او نسبت به بوميان را تشريح ميكند و ميگويد:در اين دوره،بدعت تعدّي به بوميان بنيان نهاده ميشود و سفيد پوستان در تعقيب طلا،كشتار بوميان و تجاوز به نواميس آنان را آغاز ميكنند،به طوري كه طيّ چند سال،از 250000 ساكن بومي جز 60000 نفر را باقي نميگذارند.(29)
در اين زمينه،روايت سوّمي نيز هست كه ميتواند اختلاف آماري دو روايت پيشين را رفع كند:
وقتي اسپانياييها وارد جزيره«كوبا»شدند،آن جزيره دويست و پنجاه هزار نفر جمعيّت داشت؛و سيزده سال بعد،جمعيّت آن به شصت هزار نفر رسيد؛و پنجاه سال بعد،در سراسر جزيره«كوبا»و مجمع الجزاير«باهاما»،بيش از پانصد تن بومي باقي نماند.اين«ننگ جاويد»در صفحه تاريخ به نام كلمب به ثبت شده،زيرا او اساس اين رسم وحشيانه را بنا نهاد و ديگران از او تبعيّت و تقليد نمودند.(30)همچنين در شرح تعديّات كلمب در اين سفر،آمده است كه در جزيره«كاريبي»،نخستين باربين كاشفان و بوميان جنگ در گرفت.اسپانياييها پيروز شدند و دو پسر و دوازده دختر اسير گشتند.دختران بين كشتيها تقسيم شدند و به عنوان روسپي مورد استفاده قرار گرفتند.حتّي كلمب يكي از دختران بسيار زيبا را به دستگير كنندهاش،«ميشل دوكونئو»بخشيد!(31)
به اين ترتيب،شرارتهاي جنسياي كه با نظر مساعد كلمب در«دنياي جديد»انجام شد،پيامدهاي جبران ناپذيري را براي«دنياي قديم»به بار آورد.
ر: شيوع بيماري سيفليس و كلمب!
از جمله نكات قابل تأمّل زندگي كلمب كه ما را با چهره واقعي او بيشتر آشنا ميكند،آن است كه وي زمينه آلوده شده اروپا و آسيا به بيماري سيفليس را فراهم كرد.
طبق مدارك موجود،سيفليس در امريكا ريشه دارد و نخستين بار در ميان ملاّحاني پديد آمد كه از سرزمين جديد به اسپانيا بازگشتند.سربازان«شارل هشتم»،پادشاه فرانسه،اين بيماري را با خود به ايتاليا بردند.از آن پس،سيفليس در اروپا انتشار يافت.(32)
ريشه داشتن اين بيماري در آمريكا،مبتني بر گزارشي است كه در سال 1539 م. انتشار يافت و يك پزشك اسپانيايي به نام«روي دياث دل ايسلا»آن را بين سالهاي 1504 تا 1506 م.تهيّه كرد.
طبق اين گزارش،در سفر بازگشت كريستف كلمب،سكّاندار كشتي به تب سختي دچار گشت كه با دانههاي پوستي همراه بود.اين پزشك اظهار داشته كه وي،خود،در«بارسلون»ملواناني را معالجه كرده است كه به اين بيماري جديد مبتلا شده بودند؛بيمارياي كه پيشتر،هرگز در آن شهر شناخته نشده بود.او آن را با آنچه اروپا«مرض فرانسوي»ميناميد،يكي دانست و دلايلي ارائه كرد تا ثابت كند كه بيماري مزبور از امريكا آورده شده است.(33)
در پايان سفر دوّم،به تاريخ يازدهم ژوئن 1496،كلمب با دو كشتي كوچك خود وارد«كاليس» شد.كشتيها پر از اجناس و اشياي مختلف بودند.ولي زماني كه افراد پياده شدند،لاغر،ضعيف،زرد،يا سبز بودند و چهرهاي وحشتناك داشتند...اين وضع علل زيادي داشت.قبلا اسپانياييها ميدانستند بسياري از كساني كه از«دنياي جديد»ميآيند،از يك بيماري هراس آور-كه به گوشت و استخوان نيز صدمه ميرساند-رنج ميبرند.(34)
اوّلين بار،«جيرولامو فراكاستورو»(35)،از دانشوران دوران رنسانس،نام سيفليس را بر اين بيماري نهاد.
او كه ذخيرهاي شايان از ادبّيات كلاسيك داشت،براي اشتغال به تحقيقات عليم،و بالاتر از همه:پزشكي،گوشه گيري اختيار كرد.اتّحاد علم و ادب،او را دانشوري جامع ساخت.وي توانست منظومهاي به زبان لاتين و به سياق«گئورگيك»اثر«ويرژيل»بسرايد(1521 م.).عنوان آن شعر چنين بود:«سيفليس»يا مرض فرانسوي.در اين شعر،از معالجه با جيوه يا«گاياك»-چوب مقدّسي كه هندي شمردگان امريكايي به كار ميبردند-سخن رفته بود.(36)
از مدّتها پيش،سيفليس در ميان بوميان رواج داشت،بدون اين كه اوضاع وخيمي براي آنان پيش آورد.بيماران سيفليسي با استفاده از درختي صمغ دار به نام«گاياك»،خود را معالجه ميكردند.(37)اين درخت گرمسيري امريكايي،داراي چوب سخت و صمغ رزيني است كه در بعضي داروها به كار ميرود.اين درخت به نامهاي«خشب الانبياء»و«خشب القّديسين»يا«چوب پيغمبري»نيز خوانده ميشود.(38)
در اروپا،سيفليس از سال 1493 شناخته شد.وقايع نگار ژنوايي،«بارتولومئو سنارگا»ميگويد كه اين بيماري از«اندلس»وارد شده است.در سال 1497،نمونههايي از اين بيماري در انگلستان ديده شد.در سال 1499 نيز در روسيه و هندوستان،نمونههايي از آن مشاهده گشت كه بدون شّك،ملوانان«واسكو دو گاما»عامل انتقال آن بودند.همچنين در سال 1512،كشور ژاپن شاهد نمونههايي از همين بيماري بود.(39)
در طول سفر دوّم و اقامت در دنياي جديد،اسپانياييهاي«ايزابلا»نسبت به زنان«تاينو» رفتاري ناخوشايند داشتند.بدون شك،همين گروه نخستين اروپايياني بودند كه به اين بيماري دچار شدند.(40)
به نظر«جرج سارتن»(1884-1956 م.)،عالم معروف بلژيكي-آمريكايي،نيز سيفليس،پس از سفر كلمب،از«دنياي جديد»به اروپا و آسيا منتقل گشت.وي ميگويد:
در مورد سيفليس،من تاكنون نتوانستهام حتّي يك گزارش از آن بيابم كه پيش از گزارشهايي باشد كه متواليا در سال 1495 م.و سالهاي پس از آن،منتشر شدند.
علي رغم تأكيدات مكّرري كه سالهاي اخير درباره وجود سيفليس در اروپا پيش از زمان«كريستف كلمب»به عمل آمده است،من هنوز متقاعد نشدهام.(41)
در برخي از زندگينامههاي كلمب،از جمله كتاب«شارل ورلندن»،ميخوانيم كه وي از درد مفاصل رنج ميبرده است.اين مطلب به تنهايي چندان اهمّيّت ندارد،امّا وقتي در كنار موضوع بيماري سيفليس طرح ميشود،بسيار مهم ميگردد؛چرا كه درد پي در پي استخوان و مفصل از علائم ابتلا به بيماري سيفليس است كه در مرحله دوّم از مراحل چهار گانه پيشروي آن ظهور ميكند.(42)
ضمنا جالب توجّه است كه نام كلمب در فهرست قربانيان سرشناس سيفليس آمده است.(43)
«ويلگوس»و«دسا»نوشتهاند:
اندكي پس از ورود كلمب به اسپانيا،حامي اصلي او،ملكه«ايزابل»،چشم از جهان بر بست.كلمب در آن هنگام بيمار بود و گمان ميرود كه بيماري از سيفليس بوده باشد؛زيرا حواس او بر اثر اين بيماري دچار اختلال گرديد.(44)
کاری از گروه تحقیقات جنبش مصاف
پینوشت:
(1)-تاريخ بزرگ جهان؛صص 76-75.
(2)-كاشفان؛ص 312.
(3)-همان؛ص 314
(4)-كريستف كلمب؛شارل ورلندن؛ص 25.
(5)-همان؛ص 93.
(6)-تاريخ تمدن،ج 6؛ص 315.
(7)-دو قرن وحشت(گزارشي از جنگهاي صليبي)؛تأليف كيانفر پايزي و محمد علي راد؛انتشارات پيام آزادي؛
تهران:1368؛صص 240-237.
(8)-تاريخ تمدن،ج 6؛ص 316.
(9)-كريستف كلمب؛شارل ورلندن؛صص 37-36.
(10)-همان؛ص 25.
(11)-همان؛36.
(12)-تاريخ تمدن،ج 6؛ص 316.
(13)-اعجوبهها؛ص 622.
(14)-ماهنامه پيام يونسكو؛ص 15.
(15) Toscanelli-
(16)-تاريخ اكتشافات جغرافيايي؛يسري عبد الرزاق جوهري؛ترجمه عيسي متّقي زاده و احمد برادري؛
انتشارات امير كبير؛تهران:1374؛صص 103-102.
(17)-تاريخ تمدن،ج 6؛ص 315.
(18)-لغتنامه دهخدا؛ذيل كلمه كريستف كلمب.
(19)-اين كتاب،پس از انقلاب اسلامي،نيز تقريبا بدون هيچ تغييري تجديد چاپ گشت!
(20)-كريستف كلمب؛آرمسترانگ اسپري؛ص 28.
(21)-تاريخ اسپانيا؛ص 219.
(22)-تاريخ تمدن،ج 6؛ص 315.
(23)-تاريخ آمريكاي لاتين؛ص 78.
(24)-تاريخ تمدن،ج 6؛ص 321.
(25)-«دن خوان»يا«دون ژوان»،وليعهد اسپانيا و فرزند ايزابل و فرديناند كه بنا بود جانشين اين دو باشد،پيشتر در
4 اكتبر 1497 وفات يافته بود.(تاريخ اسپانيا؛صص 196 و 208.)
(26)-ماهنامه پيام يونسكو؛ص 22.
(27)-كريستف كلمب؛شارل ورلندن؛ص 98.
(28)-همان؛صص 99-98.
(29)-اعجوبهها؛ص 636.
(30)-سفرهاي پرماجراي كريستف كلمب؛ص 180.
(31)-همان؛ص 635.
(32)-دائرة المعارف فارسي(به سرپرستي غلامحسين مصاحب)،ج 1؛انتشارات فرانكلين؛تهران:1345؛ص 1410.
(33)-تاريخ تمدن،ج 5؛ويل دورانت؛ترجمه صفدر تقي زاده و ابو طالب صارمي؛سازمان انتشارات و آموزش انقلاب
اسلامي؛ص 567.
(34)-كريستف كلمب،شارل ورلندن؛ص 101.
(35)Girolamo Fracastoro
(36)-تاريخ تمدن،ج 5؛صص 569-568.
(37)-كريستف كلمب؛شارل ورلندن؛ص 101.
(38)-تاريخ تمدن،ج 5؛ص 569(پانوشت مترجم).
(39)-كريستف كلمب؛شارل ورلندن؛صص 102-101.
(40)-همان.
(41)-تاريخ تمدن،ج 5؛ص 567(پانوشت مؤلّف).
(42)-دانستنيهاي پزشكي براي زنان؛(لوسين لانس؛ترجمه لطفعلي شجاعي مقدم و محمد علي مهدي آل محمد؛
انتشارات جانزاده؛تهران:آبان 1366؛صص 141-140.)
(43)-دانستنيهاي مردمي؛ص 137.
(44)-تاريخ آمريكاي لاتين؛ص 29.